مجمع دسترسی محدود

برنامه‌های فستیوال

طبق سنت سال‌های گذشته، برنامه‌ی نمایش ویدیویی مجمع دسترسی بدنه‌ و بخش مهمی از جشنواره را تشکیل می‌دهد و شامل کارهایی خواهد بود که از طریق فراخوان عمومی یا نگاه دوباره به بایگانی گرد هم آمده‌اند. این کارها به طریقی کنار هم قرار داده‌ شده‌اند تا بُرِشی باشند ازآنچه در ماه‌های اخیر ساخته‌ و پرداخته شده یا درنتیجه‌ی زیر و رو کردن لایه‌های زیرین بایگانی‌ها به سطح آمده ‌است. مجمع دسترسی قصد ندارد مجموعه‌‌ای تماتیک را پیش رو نهد اما با توجه به زمان صرف شده برای انتخاب‌ و کنار هم نشاندن آثار سعی می‌کند سیر شکننده‌ای را متصور شود که می‌توان سطوح متنوعی از تولیدات تصاویر متحرک را در آن دید. کارهایی نو از خیل تازه آمدگان در کنار تجربه‌های شکل یافته و قوام گرفته، تنوع رسانه‌های به‌کاررفته و پراکندگی موضوعات، تصویری از دورنمای اتفاقات جاری به دست می‌دهد که جز با گردهمایی‌شان میسر نمی‌شد. در این میان، گذشته از گشت‌وگذار میان دقایق و لحظات، تجربه‌ی باهم دیدن کارها و دیدار و گفتگو نیز فرصتی مغتنم است، چه‌بسا دسترسی ما به یکدیگر است که در دنیای «اتصال مداوم» و تحت تأثیر بمباران تصاوی

هشتمین «مجمع دسترسی محدود»، مسیرهایی تجربی را از طریق شهر، محیط پیرامونی، برش‌هایی از جامعه و برداشت‌هایی انتزاعی ترسیم می‌‌کند.

مجمع آ

niaz-saghari--The-stairs,The-suitcases-and-The-Grand-Hall-of-Books

سفری تجربی به همراه شعر علی سرندیبی به محل کارش در تالار کتاب، یکی از پاساژ‌های قدیمی کتاب در خیابان انقلاب.

{کفتر}باز[i] : او برخلاف چوبک[ii] که نقش باز[iii]خطابش می‌کرد، نقش باز نیست. پچ‌پچ‌ها، حرف همیشه میان مردم هست[iv]اما هر گردی که گردو نیست (ذوالفقاری: ۱۳۹۵، ۸۹۸-۸۹۹)، الزاماً تمام افرادی که کبوترداری و بازی می‌کنند به‌شرط بندی ختم نمی‌شوند. او را می‌توان تنها کبوترباز و به تعبیر خودش عشق‌باز [v]خواند، ادامه‌دهنده همان بازی به سبک و سیاق پدر، شاید اشتباه نمی‌گوید که این کار باید در خون کسی باشد. هر صبح تا شب، هرلحظه میان کبوترها بودن و اصولاً این حجم از شیفتگی با منطق و چرتکه انداختن سر ناسازگاری دارد. این روزها که هرکس گوی سبقت را از دیگری می‌رباید برای پیشی گرفتن، او در میان گنجه‌هایش دل درگرو کبوترانش و چشم به آسمان دوخته است. بالای این پشت‌بام در ساختمان پنج طبقه نه چشم‌چرانی می‌کند و نه عیاشی. آسمان را برای ساعاتی تسخیر می‌کند بی‌آنکه ابایی از دیگری پنداشته شدن میان دیگران و یا مجریان قوانین داشته باشد. صرفاً حق خود را در این شهر مطالبه می‌کند آنچه ضرری به کسی نمی‌رساند، او همان کاری را می‌کند که قادر نیست انجامش ندهد. برای او مسئله ذاتی است، برای او مسئله همان نقاشی به‌مثابه شاشیدن محصص[vi] است.

[i] کسی که با کبوتران بازی می‌کند آنکه به نگاهداری و پرورش کبوتران علاقه دارد. (لغت‌نامه معین)

[ii] چوبک، صادق (۱۳۹۷)، چراغ آخر، تهران: نشر جامه‌دران.

[iii] (لغت‌نامه سخن)

[iv] ذوالفقاری، حسن (۱۳۹۵)، باورهای عامیانه مردم ایران، تهران: نشر چشمه.

[v] آنکه عشق‌بازی کند، عاشق‌پیشه (در هندوستان کبوترباز). (لغت‌نامه معین)

[vi] فاروقی، احمد، مستند (چشمی که می‌شنود)، ۱۳۴۶.

عطر نان مستند کوتاهیست از روستای کوئیک حسن، کرمانشاه. ۱۶۰ روز بعد از تخریب کامل روستا در اثر زلزله.

در ستایش یا نکوهش جستجوی ابدی برای خانه

زندگی روزمره در شلوغی شهرکمتر فرصتی برای تأمل به انسان شهرنشین می دهد. برای فرار از این شلوغی در اتاق خانه ی خود حتی همچنان گریزی از این شلوغی ها نخواهد بود. با این حال خیره شدن به پنجره ی اتاق، تأمل در گذر زمان را میسر می کند. این ویدیو حاصل دقایقی فیلم برداری از پنجره ی اتاق قبلی من در کوچه ی آرام است.

نمی دانم به کجا تعلق دارم. با این حال می خواهم که رو به جلو حرکت کنم. اما خاطراتم مدام مرا به عقب می رانند. دور از خانه. شناور بین دو دنیا. گمشده در یک برزخ.

پارازیت‌های شهری ۲ ویدئویی درباره ساخت و سازهای بی رویه و غیراصولی در شهر تهران است و به جنبه‌های آلودگی بصری و صوتی در طول ۲۴ ساعت می‌پردازد. مواردی که برای شهروند امروزی به امر و روالی عادی تبدیل شده‌‌اند و روز به روز کمتر دیده و شنیده می‌شوند…

طبیعت هرلحظه در حال تغییر است و ترکیباتِ بصریِ شکل گرفته تنها چند لحظه به همان صورت باقی می مانند. جلوه هایی از نا پایداری و “شدنِ” های پی در پی که مرا وا می دارد تا با دوربین، آن “بودن” ها را به “هست” تبدیل کنم؛ واقعیتی چندوجهی که در ابژه های مختلف، تداعی های گوناگون می آفریند. ادغامِ چندمعنایی و تعریف ناپذیریِ سوژه ای یکسان و فناشده در یک قاب، در قالبِ تصاویرِ انتزاعی – اشکالِ خودمتشابه و غیرقابل پیش بینی و رها از زنجیرِ قراردادهای آشنای انسانی – تضادی را پدید می آورد که با بازیافتن ایماژهای مشترک یا مشابه در آنها، لذتی وصف ناپذیر در من ایجاد می کند؛ احساسی که ریشه در مرگِ تصاویرِ ناآشنا و غیرقابل تشخیص در نگاه اول داشته و سپس در ذهن مخاطب، در بازآفرینی تصاویرِ مشابه و آشنا، زندگی می یابد.

این مجموعه تصویر از اواخر سال ۱۳۹۱ شروع شد و تا کنون ادامه داشته است. این مجموعه از بیش از ۲۰ شهر و روستای ایران گردآوری شده‌اند. سعی شده در جمع‌آوری و ارائۀ آن کمترین میزان انتخاب صورت بگیرد و سندی بر بخشی از آن چیزی باشد که در این دوران در خیابان‌ها به چشم می‌خورد.

وقتی که من در تهران پرسه می‌زنم با پدیده‌هایی مواجه می‌شوم که برایم عادی و تکراری است؛ مثل خیابان‌ها، ساختمان‌ها، آدم‌ها. اما وقتی که با دوربینم از این پدیده‌ها تصویرهایی ثبت می‌کنم، با یک شهر جدید روبه رو می‌شوم. سنسور دوربینم به دلیل خراب شدن باعث می‌شود که نتوانم تصاویری با کیفیت استاندارد از شهر داشته باشم. ولی باعث می‌شود با نگاه کردن به تصویرِ خراب شده‌ی این پدیده‌ها شهر دیگری در ذهنم ساخته شود. من شهر خودم را می‌سازم. شهری که می‌بینم این است.

این فيلم بخشی از یک مجموعه‌ی پژوهشی ناتمام است که در آن، روایت درهم‌تنیده‌ی معنا در زمان/مکان را جستجو می‌کنم.

این مجموعه شامل برخی تصاویر از فضاهای داخلی و خارجی با تکنیک تایم‌لپس است. این نوع عکاسی دیدگاه جدیدی نسبت به رخدادهای اطراف به من داد، رخدادهایی که در زمان‌های متفاوت در حال رخ دادن هستند.

کارون طولانی‌ترین رودخانه آب شیرین در ایران است. با عبور رودخانه از مرکز شهر اهواز، ارتباطی خیالی میان اهالی شهر و رود کارون برقرار شده است که این ارتباط بخشی از عواطف اهالی را شکل می‌دهد. هر یک از مردم این شهر هویت خود را در کنار همین رودخانه با نام کارون و ترانه‌هایی که برایش می‌سرودند، ساخته‌اند. فاضلاب شهر اهواز از سیزده محل در رودخانه کارون تخلیه می‌شود. به خاطر عمق پايين آب، کارون ديگر توان هضم اين همه پس ماندهاى متعفن و آلوده‌ی شهررا ندارد. تخلیه‌ی فاضلاب شهری، صنعتی، کشاورزی و بیمارستانی شهر اهواز به داخل رودخانه، کیفیت آب کارون را در این منطقه پایین آورده است. آب رودخانه ديگر توان هضم اين حجم از پس‌ماندهاى متعفن و آلوده را ندارد. بوی فاضلاب‌ رهاشده در رودخانه اجازه‌ی قدم زدن کنار کارون را نمی‌دهد. آب آشامیدنی شهر اهواز از روخانه کارون تأمین می‌شود.

ویدئوی حاضر فرایند حمل آب را درون یک مجرا نشان می‌دهد. این روند در طی چند مسیر متفاوت تکرار می‌شود که هرکدام به‌عنوان یک داستان مجزا ارائه می‌شوند. دوربین روی / داخل ظرف نصب شده است، توگویی «آب» شاهد تاریخی روند انتقال است. اشیاء دست‌ساز مجراهایی هستند که در آن‌ها آب داخل این داستان‌های ویدئویی حمل می‌شود. این مجراها از ماده‌ای منعطف و شفاف ساخته‌شده‌اند، به‌گونه‌ای که، به‌جای آنکه آب شکل آن‌ها را به خود بگیرد، درواقع خود آب باشد است که به مجاری شکل می‌دهد (بار دیگر، عاملیت فعال آب برجسته می‌شود، عاملی که از منظر او در حال تماشای این انتقال هستیم). مسیرها روی نقشه یک منطقه محلی واقعی نشان داده می‌شوند، جایی به نام جانی‌پور، هند.

اینجا تهران است، خرداد ۹۸، ولنجک،  من اینجا هستم.

این فیلم به حادثه ای مرموز میان دو نفر در هند می‌پردازد و عدم ارسال عشق به یکدیگر و هر نوع پاسخ مثبت. درنتیجه امکانات فناوریهای قرن بیستمی، در جهان امروز،در ابهام می‌گذارد.

می‌نویسم: آزادی – رود راین، آلمان

این ویدیو پیشرفت پروژه‌ی استعماری را که با افتتاح کانال سوئز در سال ۱۸۶۹، شروع شد، کاوش می‌کند پروژه‌ای که طی آن گیاهان، جانوران و انسان‌ها ریشه‌کن و در چندین قاره انتقال یافتند- و بر این الگوی سلطه‌ی شوم و حتی فراواقعی تمرکز دارد. در این کار، فوتیج‌های یافته و تصاویر از پیش موجود در باغ‌های گیاه‌شناسی و جانورشناسی، موزه‌های تاریخ طبیعی و نمایشگاه‌های بین‌المللی با مجموعه عکس‌ خود هنرمند از باغ‌وحش ۱۲۵ ساله‌ی جیزه در مصر به ظرافت درهم‌تنیده شده‌اند.

این اثر بخشی از پایان نامه‌ی کارشناسی نقاشی من است و موضوعی که روی آن کار کردم پوست و نشانه‌هایی است که در افراد متفاوت به شکل‌های متفاوت ظاهر می‌شود. پوست ضمن اینکه حدود بدن را مشخص می‌سازد و محاصره می‌کند، گویی مرزی می‌شود میان درون و برون هر موجودی، در این میان نیز از انعطاف زیادی برخوردار است. از طرفی گشایش ما نسبت به جهان از خلال پوست که حافظه ایست حیاتی به تصویر کشیده می‌شود، چرا که آثاری که بر روی خود دارد تاریخی را تعریف می‌کند، تاریخی داستان گونه از بدو تولد، از نشانه‌های مادرزادی، جراحتی عمیق از یک سانحه و…

«مترسک» داستانی غیر خطی دارد و تا اندازه ای بین ویدئوآرت و فیلم کوتاه است. برای من، نقش «مترسک» در کنار نقش «زن» قرار گرفته است. داستان کلی از این قرار است که مترسکی از بیابانی بی آب و علف محافظت می‌کند، او دچار کرختی و رکود شده است، روزی با صدای کلاغ از حالت رکود خارج می‌شود و می‌خواهد که شروع به حرکت کند، اما در مسیر خود با موانعی روبرو می‌شود.

مجمع ب

The-Picture-is-in-the-photo-siavash-naghshbandi

اسلایدهای پیداشده از خانواده‌ای که نمی‌شناسم، با استفاده از نرم افزار  تشخیص چهره، تلاش به شناسایی‌شده و با صدای کودکی‌ام ترکیب‌شده است.

زیر نور ماه، در یک‌چشم برهم زدن، دریافته‌ای که سال‌ها، روز‌ها، ساعت‌ها، ثانیه‌ها و احساسات زیادی پشت تو پنهان‌شده‌اند و حالا تو نگهبان رازی بزرگ‌تر از تمام اتفاقات زندگی‌ات هستی. تو حلقه‌ی اتصالی. حلقه‌ی اتصال تمام این لحظات و خاطرات. ماه تا ابدیت بر من خواهد تابید. تمام مدتی که خیال می‌کردم زمان در دنیای من متوقف‌شده است، زمانی در دنیای من وجود نداشت. از یک‌زمان به بعد، دیگر هیچ‌چیز نیازی به توجیه ندارد. این‌ها همه یادآور هستند، که هرچند ابدی نیستند، اما برای وجود فانی من کافی‌اند. هنوز ترس در وجود من باقی است، هنوز درد در وجودم ساکن است، اما می‌توانم فریاد بکشم. این تصاویر و این نجواها تلاش‌های روح من برای بیان چیزی فراتر از توان وجودی‌ام هستند. ما فریاد می‌زنیم، ما زجر می‌کشیم، ما در ذهن خودمان زخمی می‌شویم، در کنار دیگران زخم‌ها را پنهان و بسته‌ نگاه می‌داریم، در تاریکی زخم‌ها گشوده‌ می‌شوند و چرک و خون و فریاد از آن‌ها خارج می‌شود. جان دادن، خراش دادن، هیچ از هیچ بیرون می‌آید، متلاشی می‌شود، ترسی قبل از پایان دادن من به من.

“موضوع: چشمی در نظریه: به نظر من چشمی در هر خانه‌ای رازهایی دارد رازهایی یک‌طرفه. ما بیرون را می‌بینیم ولی کسانی که بیرون هستند تنها سنگینی نگاه‌ها را احساس می‌کنند. ایده: ‌من می‌خواستم رمز و راز تنها لحظه‌ی در راهرو بودن و خبر نداشتن از قبل و بعدازآن لحظات را نشان دهم.”

درست همان لحظه که پُستی در رسانه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته می‌شود و بر ‘feed’ دیگر اشخاص پدیدار می‌شود، دیدن یا تعامل مجازی با آن، منجر به ظهور نوعی حس انحصار در مخاطب می‌شود که با حس انحصاری که صاحب پُست دارد متفاوت است. حال اگر تمام چیزهایی که روزی به اشتراک گذاشته‌شده است پاک شود، آیا حس انحصار دیگران نسبت به آن مجموعه لطمه می‌بیند؟ یا هنوز انحصار خاطره‌های در حال پاک شدن در دست شخص اول است؟

همواره چیزهایی وجود دارد که پوشیده می‌ماند.

الف) خانه و آرشیو شخصی تئو آنجلوپولوس در آتش سوخت. در این آتش‌سوزی تمام نوشته‌ها و شعرهای او، کتاب‌ها و نامه‌هایی که این کارگردان بزرگ دریافت کرده بود و همه متن‌هایی که نویسندگان و چهره‌های سرشناس به او تقدیم کرده بودند از میان رفت. –ب) براثر این آتش‌سوزی تاکنون بیش از هزار منزل مسکونی در آتش سوخته است و بیش از ۸۰ نفر جان خود را از دست دادند. هنوز نگرانی از احتمال افزایش شمار قربانیان وجود دارد. در این حادثه ۱۸۷ نفر زخمی و به بیمارستان‌ها انتقال داده‌شده‌اند که ۲۳ نفر از آنان کودکان هستند. کدام‌یک از این دو خبر مهم‌ترند؟ کدام‌یک در تاریخ می‌مانند؟ مورخان به کدام‌یک از این دو خبر خواهند پرداخت؟ صدسال بعد وقتی از آتش‌سوزی یونان صحبت می‌شود درباره کدام‌یک از این دو خبر بیشتر اظهار تأسف می‌شود؟ اصلاً اگر در این آتش‌سوزی خانه آنجلوپلوس نمی‌سوخت این آتش‌سوزی این‌قدر مهم می‌شد؟ آیا اگر شعرهای آنجلوپلوس نمی‌سوخت سوختن هزار خانه و ۸۰ نفر در تاریخ جهان ثبت می‌شد؟ این‌ها سؤالاتی است که ما را به خلق این اثر هدایت کرد…

«آن‌ها همه‌جا هستند؛ در هر آنچه فکر می‌کنی، هر آنچه می‌بینی، می‌شنوی… چرخه‌ی سه مرحله‌ای تولید، توزیع و مصرف به کار می‌افتد و تمام حروف، کلمات و جملات زبان را درون خود می‌کشد. سازوکاری که می‌خواهد معنایی که بر شانه‌ی کلمات نشسته است را منتزع کند، آن را از مدلول خود عبور دهد و مبدل به نشانه کند. نشانه‌هایی که می‌شود کارکردهای اجتماعی آن را پیش‌بینی کرد.»

پژواکی از رویای شکسته‌ی کلاوس کینسکی، در مواجهه با پاسخ‌های منفی ورنر هرتزوگ برای کارگردانی فیلم‌نامه‌‌ای که درباره ویولونیست دیوانه، پاگانینی نوشته بود. یک خلسه‌ی روانی برای فرا چنگ آوردن نگاه‌ یک مرد دیوانه؛ ردی از فیلمی که می‌توانست وجود داشته باشد.

هرچه بیشتر دقت می‌کنیم، اشکال غریب‌تر می‌شوند.

در لحظه‌ای از سرد شدن تاريخ کائنات متولد شديم، در مقياسي از دایره‌ها گنجانده شديم و در چرخش زمان به گردش درامديم تا اعصاب کائنات را در هم بشكنيم اما اين شكستگي بازخورد بی‌نظمی‌اش را بر ما آشكار می‌کند.

Sahand-Sarhadi_Stage-of-History

 “صحنه‌ی تاریخ” تاریخ یا آنچه وقایع و کنش‌های شخصی و جمعی بشر می‌خوانیم در کدام صحنه یا میدانی به نمایش در می‌آیند یا رخ می‌دهند؟ آیا مکانی که تاریخ در آنجا رخ می‌دهد را می‌توان قیاس از صحنه‌ی تئاتر گرفت؟ وقتی که این مکان فرضی در جوار یک سالن نمایش باشد چه موقعیتی پیش می‌آید؟ آیا اصولاً نمایشِ تاریخ در صحنه ای به جز صحنه‌ی کلاسیک تئاتر امکان پذیر است؟ کدام یک از این دو نمایش، تماشاگرِ تاریخ را به قول ارسطو در بوطیقا به کاتارسیس می‌رساند؟ آیا مکان‌ها حاملان روح تاریخ و وقایع روی داده در آن‌ها هستند؟ گذر سالیان به چه میزان روح و سرشت مکان‌ها را پربار و غنی تر کرده است؟ جایگاه و موضع مخاطب در این نمایشِ تاریخ کجاست؟ در تئاتر مخاطب آزاد است که محل دید و حرکت چشمان خود را آزادانه به هر گوشه‌ی صحنه انتخاب کند. مخاطب نمایش آزاد است که میان واقعه حقیقی (تاریخ روی داده) و واقعه نمادین (صحنه‌ی نمایش) انتخاب کند. شاید بتوان ادعا کرد که این حرکت چشم هاست که تاریخ را رقم می‌زنند.

         بیایید دهه ۶۰ را تخیل کنیم، شهر به آرامی در خواب فرورفته است، شاید هم برخی در این میان مشغول دعا به جان سربازان پشت سنگرهای جنگ کیلومترها آن طرف تر باشند و شاید هم مزیت پایتخت نشینی بدان‌ها آنقدر هم دلهره هر لحظه لاهوتی شدن را منتقل نکرده باشد و در این میان به ناگاه آسمان جولانگاه غریبه‌ای می‌شود، پر هیاهو حضورش را پیش از انگشت گذاشتن بر دکمه‌ای جیغ می‌کشد و در لحظه‌ای بعد بسیاری نیستند. خانه‌ای، بیمارستانی، مدرسه‌ای و… ویران می‌شوند. جنگ ابعاد فاجعه باری را همواره به طرفدار و بی طرف، کوچک و بزرگ، پیر و جوان تحمیل می‌کند. آن چنان سهمگین که حتی فکر کردن به آن را گاهی امکان ناپذیر می‌سازد. پیرامون جنگ ایران و عراق بسیاری گفته‌اند و مستند ساخته‌اند و کتاب‌ها تحریر کرده‌اند و …. اما گویا تمامی ندارد. هشت سال آن چنان عمیق و طولانی بوده که ناگفته بسیار بماند. اما آنچه که می‌بینید بخش کوچکی است از بمباران مناطق مسکونی و غیر نظامی است (که از بهمن ۱۳۶۲ شروع شد) که به نام جنگ شهرها شناخته می‌شود که بر اساس کتاب «تهران: ۵۰ روز جنگ» ساسان مویدی روایت می‌شود که تنها اثر چاپ شده پیرامون این موضوع در آن سال‌هاست که توسط عکاس با حمایت انتشارات سروش نوشته شده است.

زمانی که بچه بودم فکر می‌کردم که جنگ یعنی جنگ بین ایران و عراق. بعدتر فکر کردم که جنگ تمام شده. از اون روزها هم گذشت تا فهمیدم جنگ بی انتهاست و بنا بر آینه که در یک جنگ همیشگی به زندگیمون ادامه بدیم. جنگی که هر بار به شکلی عزیزانمون رو ازمون میگیره. گاهی با بمب و موشک و خمپاره. گاهی هم با مهاجرت‌های اجباری و فرارهای یک شبه. جایی با خودم روبرو شدم و دیدم که ما خواسته یا ناخواسته تمام راه‌ها رو برای زنده ماندن و بهتر زندگی کردن می ری‌ام. این طور میشه که همین حالا هم دچار همان اضطراب شدیم. اضطراب جنگ برای بچه هامون. همین حالا که نمی دونیم بمونیم یا بریم.

طبیعت همیشه الگویی مناسب برای انسان‌ها بوده تا بهترین مکانیزم ها و بهترین مهندسی‌ها را از درون آن بیرون کشیده و به صورت مصنوعی در ماشین آلات و دست ساخته‌های خود به کار ببرند. همیشه در طبیعت، کارایی ارجحیت دارد و هیچ الگوی پایداری نیست که نتوان از آن چیزی آموخت. از مدل حرکت حیوانات گرفته تا ساختار بدن جانوران و گیاهان. هر چیزی در موقعیتی خاص می‌تواند راهگشای مشکلی بزرگ برای جامعه بشری باشد؛ تنها کافی است با نگاهی عمیق به طبیعت نگریست. اما چه چیزی باعث میشود انسان برای دستیابی به اهداف و رفع نیازهای رو به رشد خود راه چپاول طبیعت را در پیش بگیرید و با همان ابزار دست به تخریب آن بزند و به عنوان ارباب بلامنازع طبیعت ظاهر شود، از نظر من ما سالهاست در جنگ هستیم از زمانی که رابطه انسان و طبیعت از یک رابطه متعادل و برابر به رابطه ای نابرابر تبدیل شد و انسان حاکمیت طبیعت را در دست گرفت.

چه چیزی ما را نجات خواهد داد؟

ایده این فیلم بر اساس برخوردی اکولوژیک به معادن نمک ھلاین که دلیل اصلی شکل گیری شھر سالزبورگ بوده است بنا نھاده شده است. در حال حاضر این معادن تبدیل به جاذبه‌ای توریستی با مناسکی شبیه شھر بازی شده‌اند. استثمار و زیر دست قرار دھی طبیعت وارد نظم جدیدی شده است. در ابتدا با چیزی شبیه به یک ویدئو اسی روبرو ھستیم اما در ادامه وارد سفری درونی با رویکردی غیر آنترپوسنتریک می شویم.

«پلکان» یک فیلم دو کاناله است  که یک دوئت را نشان می‌دهد. آن پفایفر و برنهارد کرویتزر از پلکانی طولانی بالا و پایین می روند.اگر کرویتزر از پله‌ها بالا می‌رود، فایفر در حال پاینن آمدن است و بالعکس. نکته اینجاست که به نظر می رسد که این دو به روش معمول از پله‌ها بالا و پایین می‌روند. اما فیلم اصلی به صورت معکوس به نمایش در آمده است، در واقعیت این دو هنرمند عقب عقب از پله‌ها بالا و پایین می‌روند.

شاید صدسال هوا ابری بوده. وضعیت ما کلاً خیلی غم‌انگیز است، اما هنوز گرما را حس می‌کنیم و جانِ درونِ بدنمان هنوز می‌گوید هیجان وجود دارد؛ حتی بااینکه مرگ در کمین است. بهتر است از لحظه لذت نبریم، بلکه لحظه را خلق کنیم.

«پارسا کامه خوش، متولد ۱۳۶۴ در تهران و هم‌اکنون ساکن شهر هلسینکی در فنلاند است. تمام آنچه او سعی در انجامش دارد تجربه‌ی در جهان بودن است. حاضر بودن با تمام حواس و رها کردن خود برای تحت تأثیر قرار گرفتن و شگفت‌زده شدن ازآنچه زندگی سر راه او می‌گذارد. او همواره در حال درونی کردن یافته‌های خود و واکنش به آن‌ها در قالبِ آوردن چیزها است. درواقع، این روند طبیعی برای وی راهی است به سمت درک جایگاه خود در جهان و سپاسگزاری از آن. برآیند این فرایند معمولاً یا همچون آینهای زوایای کمتر مجالِ بروز یافتهی شخصیت او را منعکس کرده و یا همچون مشقی است که با ممارست در آن به ستیزه با کشمکش‌های درونی خود می‌پردازد. باور او بیشتر به آوردن چیزهاست تا خلق آن‌ها چراکه خود را تنها همچون دَری می داند که از طریق او ایده به محدودهی قابل‌درک وجود در شکلی خاص وارد میشود. این ویدیو از مجموعه چیز (-یدن) است. چیز (-یدن) ترکیب نسبتاً من درآوردی است که اشاره دارد به برهم‌کنش میان انسان و چیزها. در این ویدیو پارسا به تمرین چیز (-یدن) پرداخته است..»

من در انتظار زمان، ویدئویی است درباره متوقف شدن زمان در ذهن. زمانی که احساس می‌کنیم هیچ‌چیزی روبه‌جلو نمی‌رود. در ویدئو، کاراکتر اصلی در لباسی سیاه، سه ساعت که عقربه‌هایشان روی ۱۲ متوقف‌شده است و بیان‌گر گذشته، حال و آینده است را در سرزمینی یخ‌زده به دست‌هایش گره‌زده و روی برف می‌کشد و منتظر تغییر است.

یک کلوزاپ از یک پنجره است که ارتباط و قطع ارتباط بین دو زن را روایت می‌کند. و البته اشاره‌اش به شخص سوم یعنی ناظر بر این روایت است که درواقع با رؤیت اثر ضلع سوم این رابطه را می‌سازد.

سرخط اصطلاحی در روزنامه‌نگاری است و به متنی گفته می‌شود که ذات مقاله‌ای که به دنبال آن می‌آید را توصیف می‌کند. هدف از سرخط این است که به سرعت و به شکلی موجز موضوع را معرفی کند.